مدتها بود که دیگر نمیشناختمش. مدتها بود که سراغی از من نگرفته بود. آنقدر دور شده بود که یادم نیست ؛ که کی آرزویش را داشتم. با یک جرقه دوباره به زندگی من برگشت.دوباره آتش درونم روشن شد. دوباره آمد.نمیدانم چطور و از کجا. اینبار نگفتم .آمدی ولی حالا چرا. در را باز کردم .گذاشتم بی هیچ شرطی و هیچ گلایه ای بیاد. ریشه بزند.هر جا خواست .هر کار خواست بکند. فقط بماند.فقط بماند.
اشتراک گذاری در تلگرام
درباره این سایت